اگر بخواهیم به چنین پرسشی پاسخ دهیم، نخست باید مشخص کنیم بر چه اساسی میتوان عقلانی بودن باور به خداوند را ارزیابی کرد. در بحثهای موجود در رابطه با خداوند، در موارد زیادی خداوند به مثابهی فرضیهای علمی در نظر گرفته میشود و طرفین در تایید یا رد آن شواهدی ارائه میکنند. ولی چنین خدایی شایستهی پرستش نیست. خدایی که وجودش تنها محتمل باشد، خدایی نیست که بتوان به او ایمان داشت. پیش از فراگیری نگرش علمی، در میان برخی فیلسوفان خداوند با اصلی متافیزیکی تفاوتی چندانی نداشت. اصل یا اصول متافیزیکی هم نمیتوانند نقش خدایی را بازی کنند که مومن برای برقراری ایمان به او نیاز دارد.
گذشته از این نکته، پرسشی که پیش از به کار گرفتن ترازوی شواهد باید به آن پرداخت رابطهی خداوند با عقل است. اگر خداوند را از جنس ذهن در نظر بگیریم – به این معنا بگوییم مادی نیست – میتوان نتیجه گرفت که با ذهن میتوان خدا را شناخت یا به دیگر عبارتی خداوند را میتوان با عقل شناخت. ولی اگر خداوند خالق ذهن است، چه ضرورتی دارد گمان کنیم که با ذهن میتوان او را شناخت؟ شاید خالق ذهن بودن او به این معنا باشد که ورای ذهن است و ذهن توان شناخت او را ندارد.
یا به شکلی دیگر اگر بخواهیم به این مسئله نگاه کنیم باید بگوییم اگر خداوند ورای منطق، عقل و اخلاق باشد آنگاه نمیتوان با این معیارها خداوند را فهمید و سنجید. در غیر اینصورت – مثلاً در حالتی که خداوند هم ملزم به عمل در چارچوب عقل، منطق و اخلاق تعریف شود- باید گفت خداوند نمیتواند عملی خلاف منطق، عقل یا اخلاق انجام دهد. ولی اگر چنین باشد آیا بدین معنا خواهد بود که عقل، منطق و اخلاق به صورت مستقل و خودبنیاد همواره وجود داشتهاند؟
اگر خداوند به معنایی که گفتیم ورای منطق، عقل و اخلاق باشد آنگاه نمیتوانیم با بهره گرفتن از منطق، عقل و اخلاق دربارهی خداوند سخن بگوییم و شناختی از او حاصل کنیم. آیا این بدین معنا خواهد بود که مثلاً اصل عدم تناقض در مورد خداوند بیمعناست؟ مثلاً میتوانیم بگوییم خداوند هم جهان را خلق کرده است و هم جهان را خلق نکرده است؟ یا باید بگوییم نه میتوان گفت خداوند جهان را خلق کرده و نه میتوان گفت جهان را خلق نکرده است؟ یا میتوانیم بگوییم خداوند هم وجود دارد و هم وجود ندارد؟ اگر خداوند به این معنا ورای عقل و منطق و اخلاق باشد، آیا میتوان از باور به او سخن گفت؟
اگر خداوند ورای عقل و فهم ما باشد، آیا میتوان اسمی برای او برگزید؟ به کار بردن هر گونه اسم و صفتی برای او، به معنای به کار گرفتن عنصری در دایرهی فهم و عقل ماست. اگر خداوند ورای این عقل و فهم باشد آنگاه به کار گرفتن اسم یا صفتی برای او، تلاش برای تنزل بخشیدن به وجود خداوند است. اگر چنین باشد، آیا نباید از سخن گفتن در مورد خداوند پرهیز کرد و نباید برای عبادت او به جای حرافی، سکوت اختیار کرد؟
اگر خداوند شبیه هیچ یک از چیزهای موجود در دنیای ما نیست، آنگاه برای اینکه بتوان از وجود او آگاهی پیدا کنیم چگونه نشانی باید جست؟ آیا نشانی در این جهان توان این را دارد که وجود خداوند را به ما نشان دهد؟ برخی برای این امر به وجود کلیت جهان اشاره میکنند. اگر بگوییم خدا خالق جهان است، از مفهوم «آفرینش» چنان بهره خواهیم برد که آغشته به فهم انسانی است.
اگر بخواهیم مفهوم خداوند را از آغشتگی به فهم انسانی پاک کنیم چه؟ برخی میگویند خداوند زیباست ولی اگر نتوان زیبایی را چنان که ما انسانها به کار میبریم، به خداوند نسبت داد چه؟ آنگاه باید بگوییم «خداوند زیبا نیست». این سخن به تنهایی یعنی خداوند هر چیزی میتواند باشد به غیر از زیبا، مثلاً بزرگ است، کوچک است، خردمند است و … و زشت هم در این میان است. یا اگر بگوییم توحید چنان که ما انسانها میفهمیم به فهم انسانی آغشته است و نباید گفت «خداوند یکی است» بلکه باید گفت «خداوند یکی نیست». اگر تنها همین را بگوییم، در این میان دو بودن، سه بودن و …، بسیار بودن خداوند را هم برای او فرض گرفتهایم. اگر بگوییم خداوند فاسد نمیشود، نباید تصور کنیم منظور ما این است که خداوند همواره تازه است. بلکه منظور این است که خداوند فاقد ویژگیای است که بتوان با تازه بودن و فاسد شدن او را مورد بررسی قرار داد. در نتیجه خداوند نه تازه است و نه فساد میشود. هنگامی که میگوییم خداوند حرکت نمیکند، به این معنا نیست که ثابت و ساکن است (مثلاً نشسته یا ایستاده یا دراز کشیده است) بلکه به کار بردن حرکت کردن و ساکن بودن برای او بیمعناست. اگر با توجه به ناتوانی مفاهیم بشری از توصیف خداوند بگوییم، خداوند نه زیباست و نه زشت است، نه واحد است و نه بسیار، آیا در چنین حالتی، دعوت به سکوت در مورد خداوند نمیکنیم؟ آیا مفاهیم مورد نظر موسی و شبان هر دو آغشته به عنصر انسانی نیستند؟ و نباید هر دو در برابر خداوند سکوت کنند؟
چرا دیونوسیوس آریوپاگوسی مجعول نگفت «خدا نه وجود دارد و نه ناموجود است»؟ چرا در رابطه با وجود خداوند دعوت به سکوت نکنیم؟ آیا مفهوم «وجود» چنان که ما میفهمیم و به کار میگیریم محدود و منحصر به موجودات نیست؟ اگر چنین باشد آیا نباید از به کار بردن وجود برای خداوند پرهیز کرد؟ اگر چنین چیزی ممکن باشد، این موضع با آتئیسم تفاوت دارد. آتئیستهای ایجابی میگویند خداوند وجود ندارد. یعنی بر این باورند که میتوان از «وجود» یا «عدم وجود» برای خداوند بهره برد، همانطور که اغلب خداباوران چنین باوری دارند. اختلاف آنها با خداباوران بر سر این است که کدام یک از این دو (وجود یا عدموجود) در توصیف وضعیت خداوند درست است. ولی اگر بگوییم نمیتوان از «وجود» برای توصیف وضعیت خداوند بهره برد، سخن گفتن از «خداوند وجود دارد» و «خداوند وجود ندارد» را رها باید کرد.
اگر خداوند به هر معنایی خالق ما باشد و شرایط بشری جز ناآگاهی نسبت به خداوند و ویژگیهایش تقدیر دیگری را ممکن نمیسازد، شاید رستگاری ما در این ناآگاهی و رضایت دادن به آن باشد. اگر چنین باشد، از آنجا که هر چه که دربارهی خداوند طرح کنیم توهم دانایی است، رستگاری ما مقاومت کردن در برابر توهم دانایی نسبت به خداوند خواهد بود. یزدانشناسی سلبی بدون هرگونه ایجابی تفاوتی با ندانمگرایی ندارد. این ایجاب چیست و چگونه میتوان درستی آن را نشان داد؟
رابرت نوزیک شرط شروع فلسفهی سیاسی را به نشان دادن نادرستی آنارشیسم معطوف میکند (باید ضرورت یا اهمیت دولت را نشان دهید تا فلسفهی سیاسی شروع شود). اینکه نوزیک در کتاب خود موفق به این کار میشود و اینکه اصلاً فلسفهی سیاسی در گرو مفهوم دولت است یا خیر محل بحث ما نیست. در مورد فلسفهی دین، آیا میتوان گفت «خداوند» چنین نقشی را بازی میکند و برای امکان فلسفهی دین باید نخست نشان داد خداناباوری و ندانمگرایی نادرست هستند؟ به دیگر عبارت، آیا برای نشان دادن عقلانی بودن خداباوری نشان دادن ضدیت خداناباوری و ندانمگرایی با عقل کفایت میکند؟