زهیر باقری نوعپرست
اگر از مرگ، به عنوان قانونی طبیعی سخن بگوییم پر بیراه نگفتهایم. به نظر میرسد هر موجود زندهای روزی خواهد مرد و تا به حال اینگونه بوده است. تصور ما از مرگ، بر فهم ما از زندگی و کیفیت و چگونگی آن تاثیرگذار است. با این حال هیچکس نمیداند مرگ چگونه حالتی است، چرا که هیچکس به یقین نمیداند که بشر با مرگ به پایان میرسد یا مرگ تنها متعلق به جسم است و یا بخش دیگری از بشر وجود دارد که حیاتش ادامه خواهد یافت. شاهدی دال بر وجود بخشی نامیرا در انسان وجود ندارد، ولی با این حال، این عدم قطعیت باعث میشود دل برخی آرام نگیرد و همچنان به ادامهیافتنِ حیاتِ پس از مرگ، به دید یک گزینهی واقعی بنگرند.
اگر انسانها به یقین میدانستند که مرگ پایان قطعی آنهاست، نگرش آنها به مرگ و زندگی دستخوش تغییراتی میشد. بخصوص که در نبود این قطعیت، اینکه پس از مرگ چگونه حیاتی امکانپذیر است نیز نامشخص است. آیا پس از مرگ، چیزی شبیه به ذهن یا روح ما در همین عالم سرگردان خواهد شد؟ به نظاره خواهد نشست که دیگران چه میکنند، چه میگویند و کجا میروند؟ یا ذهن یا روح ما به جهان دیگری سفر خواهد کرد؟ اگر اینطور باشد، آن جهان چگونه جهانی است؟ آیا جهانی است که در آن روح یا ذهن ما توان تجربهی درد و رنج را خواهد داشت؟ توان لذت بردن دارد؟ یا اینکه به جهانی پر از اعداد و انتزاعات خواهد رفت و در آنجا مشغول یادگیری خواهد شد؟ یا نه ذهن یا روح ما در جایی معلق باقی خواهد ماند تا در قالب جسم دیگری به این دنیا وارد شود؟ اگر اینطور باشد، آیا روح یا ذهن ما تنها در جسم انسان دیگری حلول خواهد یافت، یا در جسمِ دیگر حیوانات و گیاهان هم حلول خواهد یافت؟ آیا نظامی اخلاقی بر حلول روح حاکم است و با توجه به اعمال خوب و بد من، پس از مرگم جسمی برای من گزیده خواهد شد (مثلاً اگر در این زندگی انسان بدی بودهام در زندگی بعدی در جسمی خواهم رفت که رنج و عذاب زیادی بکشم)، یا نظامی اخلاقی برقرار نیست؟ حالات مختلفی که ممکن است پس از مرگ برای ما روی دهند بسیار بیشتر از مواردی است که به آنها اشاره شد. از آنجا که ما نمیتوانیم قاطعانه بگوییم کدام یک رخ خواهد داد، مجبوریم به شواهد بسنده کنیم. این شرایط ما انسانهاست، شرایطی که از مهمترین پرسشها در مورد زندگی خود ناآگاهیم و ناآگاه باقی خواهیم ماند. ولی شواهد دستخوش تغییر هستند و هرچند ممکن است در مورد وجود چیزی بیش از جسم ما را یاری کنند تا بتوانیم حدسی عالمانهتر بزنیم، ولی هیچگونه دسترسی به عالم مرگ نداریم که شواهد بتوانند ما را در مورد آن راهنمایی کنند. از همین رو، هملت بهرغم «لطمهها و خفّتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر، آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهایی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند»[1] در پایان بخشیدن به زندگی خود مردد است و خود را با خنجری برهنه آسوده نمیکند.
در داستان «بوف کور» دنیایی شر به تصویر کشیده میشود و ابعاد متفاوت آن مورد بررسی قرار میگیرد و از این میان بخش قابل توجهی از آن به بررسی «مرگ» اختصاص یافته است. در ادامه به صورت مختصر به بررسی مرگ در دنیای شر «بوف کور» میپردازیم.
در «بوف کور»، نویسنده در ابتدای متن به ما میگوید که حتی نمیداند آدمهای اطرافش واقعی هستند یا اوهام و سایههایی هستند که مخصوصاً برای فریب او طراحی شدهاند[2]. در چنین جهانی که او از وجود واقعیتهای بیرون از ذهن و جسم خود مطمئن نیست، درد و رنجهایی کشیده که مثل خوره به جان او افتاده و آزارش میدهند. موجوداتی که مشخص نیست انسانهای واقعی هستند یا سایههای برای ترساندن او، مردمانی پست، حقهباز و دروغگو هستند که حضور آنها نیز بر شر زندگی راویِ «بوف کور» میافزاید و در نهایت پس از تحمل این درد و رنجها مرگ در انتظار راوی است. اگر در «بوف کور» مرگ پایان بشر باشد، آیا نباید تصور اینکه زندگی در دنیایی که شر تار و پود آن است ابدی نیست، عامل خوشحالی باشد؟ یا از زبان هملت بگوییم «اگر خوابِ مرگ، دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت برجسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود.» ولی راوی «بوف کور» در بخشهایی از روایت خود از مرگ میترسد. آیا این تناقضی در بوف کور نیست؟
مردمان پست، حقهباز و دروغگو در «بوف کور» از زندگی در این دنیا لذت میبرند و آنقدر سرگرم زندگی در دنیا با مناسبات زشت آن هستند که انگار این دنیا برای آنها و اهداف حقیرشان طراحی شده و قرار است تا ابد در این دنیا زندگی کنند و پایانی بر این زندگی وجود ندارد. اما آنها چگونه توانستهاند مرگآگاهی را کنار بگذارند؟ راوی «بوف کور» پاسخ را در آفرینش باورهای مذهبی و خداوند جستجو میکند؛[3] مفاهیمی که آن مردمان پست برای فراموش کردن مرگ و فراموشی ترس از آن آفریدهاند. مذهب و خداوند برای راوی «بوف کور» جذابیتی ندارد و نمیتواند او را از یاد مرگ غافل کند. آن مردمان پست تنها با مواجهه با شخصی که به تازگی مرده است، برای لحظاتی دچار مرگآگاهی میشوند و به خواندن دعا و تسبیح مشغول میشوند. راوی بوف کور میگوید: «ولی این مسخرهبازیها در من هیچ تاثیری نداشت. برعکس کیف میکردم که رجالهها هم اگر چه موقتی و دروغ اما اقلاً چند ثانیه عوالم من را طی میکردند.» با این حال، چرا راوی «بوف کور» که این دنیای شر را مناسب خود نمیداند و مناسب آدمهای پست برمیشمارد، از مرگ هراسان است؟ نه این جهان خوب است و نه او خود را متناسب این جهان برمیشمارد، پس چرا نباید به آغوش مرگ برود و در عوض از آن نهراسد؟
مردمان پست «بوف کور» ترسی از مرگ ندارند ولی راوی «بوف کور» از مرگ میهراسد. هراس او از مرگ رها نشدن کامل او از جهان رجالهها و لکاتههاست. ترس از مرگ با آگاه شدن راوی «بوف کور» از ماهیت باورهای دروغینی که متعلق به دنیای رجالهها و لکاتههاست و به او تحمیل شده، از میان میرود. گویی او طی یک مکاشفه در مییابد[4] که واقعیت مرگ چیست و از رهاییبخشی آن آگاهی مییابد و از وجود «مرگ» ابراز خوشحالی میکند و حتی از تصور اینکه مجبور شود دوباره پس از مرگ زندگی کند ابراز انزجار میکند:
«بارها به فکر مرگ و تجزیهی ذرات تنم افتاده بودم، بهطوری که این فکر مرا نمیترسانید، برعکس آرزوی حقیقی میکردم که نیست و نابود بشوم. از تنها چیزی که میترسیدم این بود که ذرات تنم در ذرات تن رجالهها برود. این فکر برایم تحمل ناپذیر بود. گاهی دلم میخواست بعد از مرگ دستهای دراز با انگشتان بلند حساسی داشتم تا همهی ذرات تن خودم را با دقت جمعآوری میکردم و دودستی نگاه میداشتم تا ذرات تن من که مال من هستند در تنِ رجالهها نروند…از دور ریختن عقایدی که به من تلقین شده بود آرامش مخصوصی در خودم حس میکردم. تنها چیزی که از من دلجوئی میکرد امید نیستی پس از مرگ بود.»
پس از مکاشفه و رهایی، راوی به ستایش مرگ میپردازد و آن را واقعیتی برمیشمارد که آگاه شدن از آن به ما کمک میکند باورهای غلط و موهومات را کنار بگذاریم[5]. مرگآگاهی کامل به ما کمک میکند از دنیای رجالهها و لکاتهها دل بکنیم. در این حالت مرگ دیگر ترسناک نیست بلکه مطلوب است.
در نظر گرفتن تمایزی میان «مرگ» و «مردن» نیز به فهم «ترس از مرگ» و «ترس از مردن» کمک میکند. مرگ حالتی است که انسان در آن، فاقد حیات شده است و دیگر زنده نیست، آگاه نیست و توان تجربه چیزی را ندارد. مردن فرآیندی است که انسان طی زنده بودن خود تجربه میکند تا زمانی که مرگ رخ دهد. اگر مرگ پایان انسان باشد، بر اساس آنچه اپیکور میگوید، از آنجا که دیگر توان تجربه کردن چیزی را ندارد، توان تجربهی درد، رنج، ترس یا چیز دیگری را هم نخواهد داشت. در نتیجه، در حالت «مرگ» انسان آگاهی ندارد که بخواهد بترسد یا بهراسد. ولی فرآیند مردن میتواند بسیار ترسناک و رنجآمیز و دردناک باشد. ممکن است کسی با بیماری سخت و دردناکی ذره ذره بمیرد، ممکن است در شکنجهگاهی تا مرگ شکنجه شود، ممکن است در جنگلی توسط حیوانی درنده، زنده زنده بلعیده شود و… . در «بوف کور»، دنیا دنیای قابل اعتمادی نیست و ممکن است در آن «نان لواش به زمین افتد و مثل شیشه بشکند» و در چنین دنیایی راوی میترسد،
«پرهای متکا تیغهی خنجر بشود…رختخوابم سنگ قبر بشود و بهوسیلهی لولا دور خودش بلغزد مرا مدفون بکند و دندانهای مرمر بههم قفل بشود؛ هول و هراس از اینکه صدایم ببرد و هر چه فریاد بزنم کسی بهدادم نرسد».
در این دنیا همواره هراس از مرگ وحشتناک وجود دارد. گذشته از این، از آنجا که فرآیند مردن بخشی از زندگی است و کلیت این زندگی پدیدهای غیرقابل اعتماد است، زندگی فرآیندی دردناک و جانکاه است و از این نظر مردن –یعنی لحظات نهایی زندگی– تفاوت چندانی با بقیهی آن ندارد. به عبارت دیگر، زندگی چیزی جز فرآیند هراسآور و دردناک مردن نیست و مرگ همانقدر که پایانی است بر زندگی، پایانی بر مردن نیز هست.
کلیت زندگی در «بوف کور» چیزی جز دروغ، حقهبازی، فریب، خیانت و … نیست و کلیت دنیا شر است. با این حال او در این دنیای شرآلوده و زندگی پست، لذتهایی را هم تجربه میکند که با درد و رنج آمیختهاند. اگر کلیت دنیا شر باشد، هر نوع لذتی نیز در این کلیت شکل میگیرد و محقق میشود و در نتیجه نمیتواند بری از درد و رنجی باشد. لذتها و خوشیهای محدود این دنیا آلوده به شر هستند. راوی «بوف کور» از زنی که در شکلها و نقشهای متفاوت ظاهر میشود، به روشهای گوناگون کام میگیرد که همواره با نوعی حسرت، (ترسِ) از دستدادن، درد و رنج همراه است. عشق از نفرت و حس ویرانگری و نابودی رها نیست و همخوابگی برای او ترکیبی از ترس و لذت است.
اگر زندگی در این دنیا، در کل امری نامطلوب است، یا بهعبارتی اگر شر بر خیر در این دنیا غلبه دارد، آیا مرگ که به معنای پایان یافتن حضور در این دنیاست، مطلوب نیست؟ آیا نباید به استقبال مرگ رفت و آیا همچنان دلیلی وجود دارد که از مرگ هراسان باشیم؟ در بررسی مسئلهی شر، معمولاً «مرگ» از مصادیق شر برمیشمرده میشود، ولی اگر شر بر دنیا غلبه داشته باشد و زندگی در کل نامطلوب باشد، نمیتوان «مرگ» را شر برشمرد. جاودانگی و حیات بیپایان و یا عمر طولانی به خودی خود مطلوب نیست. اگر انسانی تا ابد زنده باشد و تا ابد رنج بکشد یا شکنجه شود، ابدیت نامطلوب خواهد بود. اگر انسان جاودان بود، در دنیایی شر آرزویش «مرگ» یا پایان بر تجربهی شر بود. در نتیجه «مرگ» یا «جاودانگی» به خودی خود نمیتوانند مطلوب یا نامطلوب باشند و وابسته به دیگر عواملاند (از جمله کیفیت زندگی). در «بوف کور» یکی از باورهای رایج در طرح «مسئلهی شر» زیر سوال میرود. در بحث در اطراف «مسئلهی شر»، معمولاً «مرگ» یکی از بزرگترین مصادیق شر محسوب میشود. در این داستان، آنچه به تصویر کشیده میشود رهاییبخشی مرگ در دنیایی است که کلیت آن شر است. اگر دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم چنان که صادق هدایت در «بوف کور» به تصویر میکشد و خیام و شوپنهاور – با تفاوتهایی – بدان باور داشتهاند شر باشد، آنگاه مرگ نه تنها مصداق بزرگترین شر نیست، که مصداق بزرگترین خیر است.
آیا میتوان گفت در این نگرش بر خلاف سنت افلاطونی که وجود، خیر و شر، عدم محسوب میشود، وجود، شر و عدم، خیر محسوب میشود؟
[1] نقل قول از برگردان مسعود فرزاد از هملت نوشتهی شکسپیر است.
[2] «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم، سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟»
[3] فقط میخواستم بدانم که شب را به صبح میرسانم یا نه؟ حس میکردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود! در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی که طی میکردم آنچه را جع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز بهمن تلقین کرده بودند یک فریب بیمزه شده بود، و دعاهائی که بهمن یاد داده بودند در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت. نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد. کسانی که درد نکشیدهاند این کلمات را نمیفهمند. بهقدری حس زندگی درمن زیاد شده بود که کوچکترین لحظة خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد.
[4] پیش از این مکاشفه راوی «بوف کور» گاهی در مورد اینکه مرگ پایان بشر است شکهایی ابراز میکند و حتی به اینکه اکنون مرده است یا زنده است و تجربههای فعلی او، تجربهی انسانی مرده است یا انسانی زنده شک دارد:
«آیا اطاق من یک تابوت نبود؟ رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود؟ رختخوابی که همیشه افتاده بود و مرا دعوت به خوابیدن میکرد. چندین بار این فکر برایم آمده بود که در تابوت هستم. شبها به نظرم اطاقم کوچک میشد و مرا فشار میداد. آیا در گور همین حس را نمیکنند؟ آیا کسی از احساسات بعد از مرگ خبر دارد؟»
[5] بخشهایی از متن بوف کور این قابلیت را دارند که به عنوان باور به تناسخ یا حلول روح در نظر گرفته شوند. تیپها و شخصیتهایی که مدام در حال تکرار در شکلهای مشابهاند و گاه راوی ناظر آنهاست و گاه خود آنها و گاهی توان تفکیک میان خود و آنها را ندارد از جمله مواردیاند که این ظرفیت تفسیری را دارند. همین بخشها را میتوان با توجه به خوانش هدایت از خیام، چنین در نظر گرفت که او جهان را متشکل از ذرات معلقی میداند که مدام در فرآیندِ شکل بخشیدن به و از میان بردن پدیدههای دنیای ما هستند.