زهیر باقری نوعپرست
داستان «بوف کور» با مقدمهای آغاز میشود که در آن نویسنده بهطور مختصر اشاره میکند که چرا کتاب «بوف کور» را نوشته است. این مقدمه شباهت زیادی به پروژهی دکارت دارد. با این تفاوت که دکارت سوژهی یکپارچهای را معرفی میکند که درپی یقین میگردد و آن را مییابد و از آن برای دفاع از جهانیبودن علم در برابر شکگرایی بهره میبرد. ولی در «بوف کور» سوژهی چندپارهای به تصویر کشیده میشود که در دنیای شک غوطهور باقی میماند و چیزی جز مرگ یا ترس از مرگ برای او یقین نمیشود. صادق هدایت سوژهای زخمی را به تصویر میکشد که به دنیای اطراف خود اعتماد ندارد و این بیاعتمادی از سطح روانی فراتر رفته و خود را در هیبت شکگرایی فلسفی آشکار میسازد: «آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم، سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟» (ص ۴). در اینجا نویسنده نخست شکگرایی درمورد دیگر سوژهها و واقعیبودن آنها را مطرح میکند. آیا انسانهای دیگری که در دنیای اطراف ما وجود دارند، واقعیت دارند یا صرفاً انساننماهایی هستند که شبیه انسان رفتار میکنند؟ ممکن است آنها زامبی باشند، ممکن است رباتهایی باشند که پوست و گوشت انسان بر آنها نهادهاند و یا ممکن است من فقط ذهنی باشم که به اسارت دکتر دیوانهای درآمدهام و دنیایی از تصاویر خیالی و موهوم را برای من به تصویر میکشد و من گمان میکنم در دنیایی واقعی با انسانهایی واقعی زندگی میکنم. چگونه میتوانیم انسانهای واقعی را از انساننماها تشخیص دهیم؟
نویسنده در ادامه به امکان موهوم بودن هر آنچه که حس میکند، میبیند و میسنجد اشاره دارد، یعنی حالتی که نمیتواند تشخیص دهد این انسانهای دوروبر او و هر آنچه که خود او به آنها باور دارد و به آنها فکر میکند چه سهمی از حقیقت دارند. اگر متر و معیار ما، ادراک ما یا فهم ما، ما را فریب دهند، راهی برای رهایی از آن فریب نخواهیم داشت و حتی راهی برای تشخیص اینکه آنها ما را فریب میدهند نیز نخواهیم داشت. به این دلیل که ما نمیتوانیم از ادراک و فهم خود فراتر رویم و از بیرون، ادراک و فهم خود را قضاوت و بررسی کنیم که آیا درست کار میکند یا نه؟ دکارت برای رها شدن از این شکگراییِ تمامعیار، پای خدا را بهمیان میکشد. خدا مانند یک ناجی به کمک دکارت میآید و باتوجهبه اینکه وجودی نیکو است مانع از این میشود که شیطانِ مکار، فهم و ادراک انسان را طوری دستکاری کند که همه چیز را اشتباه بفهمد، ببیند و درک کند. ولی اگر ادراک ما محل شَک است، قضاوت ما مبنی بر خوببودن خداوند و بدبودن شیطان و اصلاً وجود آنها نیز چندان اعتباری ندارد. نویسندهی «بوف کور» چنین تردستیای نمیکند و سوژه در شَک باقی میماند و راه فراری از آن ندارد. اگر ادراک و فهم ما خودْ موضوع شک باشد، فهم و ادراک ما از خداوند هم به همان میزان موضوع شک است و نمیتوان وانمود کرد که همزمان به ادراک و فهم خود شک میکنیم و درعینحال پای خدا را به میان بکشیم تا ما را از این شک برهاند. این شکگرایی در مورد دیگر انسانها و معیار سنجش و فهم و ادراک، سوژه را در دنیایی نیمهخودتنهاانگار باقی میگذارد.
«زیرا در طی تجربیات زندگی به این مطلب برخوردم که چه ورطة هولناکی میان من و دیگران وجود دارد؛ و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکارم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای اینست که خودم را به سایهام معرفی بکنم -سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هر چی مینویسم با اشتهای هر چه تمامتر میبلعد-. برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم، ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همة روابط خودم را با دیگران بریدهام میخواهم خودم را بهتر بشناسم.» (ص ۴)
این خودتنهاانگاری تا جایی پیش میرود که نوشتن، که معمولاً برای مخاطبی غیر از خود است، به خودگویه تبدیل میشود، «من فقط برای سایة خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.» (ص ۴).
در دنیایی که نویسنده به تصویر میکشد، یعنی دنیایی که در آن نسبت به ادراک و فهم خویش و وجود دیگر انسانها شک دارد، و با قطعیت نمیتوان بر وجود دیگر انسانها و کیفیت آن حکم کرد و ادراک و فهم ما نیز قابل اتّکا نیست که بتواند با قطعیت چنین احکامی را صادر کند، سخنگفتن از خدا چه مفهومی دارد؟ خدا هم تصویر و تصوری است همچون دیگر تصویر و تصورهایی که این سوژه دارد و به تعبیری در معرض شک و شبهه است. در این داستان سه بار در مورد خدا صحبت میشود.
سوژه، صحبتکردن با یک فردِ دوست یا آشنا را به صحبتکردن با قادری متعال ترجیح میدهد، راحتی رختخوابی گرم و نرم (یا حتی نمناک و بدبو) را به پرسش از وجود یا عدم وجود خداوند ترجیح میدهد و مهمتر از همه مرگ را پرسش اصلی خود برمیشمارد و سخن گفتن از خدا را نوعی فرار در برابر این پرسش اصلی تلقی میکند؛ «فقط میخواستم بدانم که شب را به صبح میرسانم یا نه؟ حس میکردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود! در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی که طی میکردم آنچه را جع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز بهمن تلقین کرده بودند یک فریب بیمزه شده بود، و دعاهائی که بهمن یاد داده بودند در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت. نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد. کسانی که درد نکشیدهاند این کلمات را نمیفهمند. بهقدری حس زندگی درمن زیاد شده بود که کوچکترین لحظة خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد.» (ص ۶۴).
مرگ برای سوژهی «بوف کور»، امرِ یقینی است و خدا و دیگر انسانها همگی اموری غیریقینی و حتی موهوماند. مرگ هم امری نامطلوب و هراسآور است و هم عامل رهایی و نجات از دنیایی است که «برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنة جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دُم میجنباند گدائی میکردند و تملق میگفتند. فکر زندگیِ دوباره مرا میترسانید و خسته میکرد. نه، من احتیاجی به دیدنِ اینهمه دنیاهای قی آور و اینهمه قیافههای نکبتبار نداشتم» (صص ۷۰-۷۱).
[1] بوف کور. صادق هدایت. نسخهی چاپخانهی سپهر، تهران، بهمن ۱۳۵۱
It was perfect