زهیر باقری نوعپرست
عبارت «زندگی» در پرسش «معنای زندگی چیست؟» به دو معنای عمده و متفاوت به کار میرود. در یکی از این کاربردها منظور از «زندگی»، «دنیا» است. در این حالت، شخص تلاش میکند در باب معناداری یا بیمعنایی دنیا سخن بگوید. برای برآورده کردن شرط معناداری یا بیمعنایی در این سؤال چه باید کرد؟ معمولاً معنا مربوط به واژگان میشود و برای یافتن معنای واژهی «دنیا» باید به تحلیل مفهومی پرداخت یا به فرهنگ واژگان مراجعه کرد. ولی چنین پاسخی، پاسخِ پرسش معناداری زندگی نیست. منظور از «معناداری» در این پرسش، «هدف»، «غایت» و «چرایی» وجود جهان است. در بررسی این پرسش کلی، این پرسشها نیز مطرح میشوند: آیا این جهان به وجود آمده یا همواره وجود داشته است؟ آیا کسی آن را به وجود آورده است؟ و اگر چنین است آیا آن کسی که این جهان را ساخته هدف خاصی داشته است؟ آیا جهان خود به خود به وجود آمده است؟ آیا این جهان فارغ از این که خالقی داشته یا نه غایت مشخصی دارد؟ اگر کسی پاسخ این پرسشها را بدهد، به یک معنا، «معنای زندگی» را برای ما مشخص کرده است.
واقعیت این است که کسی پاسخ به این پرسشها را نمیداند و تنها بر اساس حدس و گمانهایی، کورمال کورمال پاسخهایی به این قبیل پرسشها ارائه میدهد. اغلب هم آرزوها، علایق، ترسها و کمبودهای خود را در پاسخ به چنین پرسشهایی طرح میکنیم. انسانی که میترسد جهان بدون هدف و غایت باشد برای غلبه بر این ترس به خلق هدف و غایتی برای آن می پردازد. و انسانی که از تشکیل دادگاهی الهی در جهان پس از مرگ هراسان است، این جهان را پایان راه برمیشمارد. ولی اگر چنین تلاشهایی را که در آنها بیم و امید خود را پاسخی فلسفی جلوه میدهیم کنار بگذاریم، واقع امر این است که کسی نمیداند حکایت این دنیا چیست و چه خواهد شد. به دیگر عبارت، پرسش از معنای زندگی وقتی متوجه هدف و غایت و چرایی این جهان است، پرسشی بیپاسخ است. شاید در آینده، پاسخی برای این پرسش بیابیم و یا شاید اصلاً یافتن پاسخ این پرسش برای ما ممکن نخواهد شد.
در پرسش از معنای زندگی به شکل دیگری نیز می توان به واژهی زندگی پرداخت. در این حالت، «زندگی» معطوف به فعالیتها، اعمال، احساسات و علایقی است که انسانها در زندگی خود به آنها مشغولاند و چنین اموری موجب سرگرمی و هدفمند شدن انسانها میشوند. در این پرسش نوع دوم، به جای آن که بپرسیم هدف و غایت دنیا چیست، به هدف و غایت انسان میپردازیم. در این جا، واژهی زندگی نه به معنای دنیا بلکه به معنای زندگی انسان در نظر گرفته میشود. چه چیزهایی زندگی انسان را معنادار میکند؟ عاشق شدن، به شهرت رسیدن، دستگیری از نیازمند، رهاییبخشی سیاسی، پولدار شدن، انتقام گرفتن، آدم کشتن، نسلکشی کردن و … از جمله فعالیتهایی هستند که به زندگی انسان در این جهان، معنا می بخشند.
هنگامی که اغلب افراد راجع به معنای زندگی صحبت میکنند، اشاره به این معنای دوم دارند. مثلاً اگر به شعر و ادبیات فارسی نگاه کنیم به جز موارد استثنایی مانند خیام که به هدف و غایت دنیا پرداختهاند، اغلب آثار ادبی راجع به احساساتی مانند عشق و عاشقی، و یا معطوف به مسایل سیاسی و اجتماعی انسانها هستند.
انسانی که به دنبال عشق است هدف و غایتی برای زندگی خود تعریف کرده است و بنابراین میتوان گفت برای زندگی خود معنایی ساخته است. ولی هیچ دلیل ندارد که ما فکر کنیم انسانها همگی باید هدف و غایت مشخصی برای زندگی خود تعریف کنند. ممکن است انسانی هدف و غایت زندگی خود را نسلکشی بداند و یا ممکن است فردی از میان بردن یک بیماری را به عنوان هدف زندگی خود تعیین بنماید. البته میتوان تمام این اهداف و غایتها را از منظرهای بسیار متفاوتی بررسی کرد. مثلاً انسانی که توان کشتن یک نفر را ندارد احتمالاً بهتر است نسلکشی را به عنوان هدف زندگی خود تعیین نکند و یا ممکن است ملاحظات اخلاقی در رابطه با نسلکشی به عنوان هدف زندگی مطرح شود. یا ظرفیتهای یک هدف و غایت مورد بررسی قرار گیرد. مثلاً ممکن است شخصی که به دنبال عشق است بر این تصور باشد که عشق برای او آرامش به بار خواهد آورد. در این صورت میتوان بررسی کرد که آیا عشق چنین توان و ظرفیتی دارد و اگر چنین ظرفیتی نداشت او نباید به دنبال عشق باشد.
نکته این است که معنای زندگی را باید خلق کرد، نه کشف. یعنی باید دید با توجه به توان، علاقه و امکانات چه هدف و غایتی را میتوان برای زندگی خود انتخاب کرد. ولی نمیتوان هدف، غایت و چرایی برای جهان خلق کرد و اگر جهان واقعاً هدف و غایت و چرایی داشته باشد باید آن را کشف کرد. شاید در صورتی که چنین کشفی رخ دهد متوجه شویم که زندگی انسان به عنوان بخشی از جهان هم هدف و غایتی مشخص دارد؛ به دیگر عبارت، متوجه خواهیم شد که هدف و غایت زندگی انسان کشفکردنی است، نه خلقکردنی. ولی حال که کسی نمیداند هدف، غایت و چرایی جهان چیست سخن گفتن از کشف هدف و غایت زندگی انسان نیز گزاف است. تا زمانی که آن کشف رخ نداده میتوانیم سرگرم خلق هدف و غایت خود باشیم.
عاشقی که دلش در طلب معشوق بیتاب است و یا از دوری معشوق شرحهشرحه شده است برایش چندان اهمیتی ندارد که جهان آفریده شده یا همواره وجود داشته است. انسانی که سرشار از خشم است و میخواهد خونریزی کند برایش هدفمندی یا بیهدفی جهان اهمیتی ندارد. ولی دستکم در برخی موارد، هدف و غایتی که برای زندگی خود تعریف میکنیم وابسته به پیشفرض گرفتن هدف و غایتی مشخص یا بیهدفی و بیغایتی برای جهان است. مثلاً وقتی میگوییم باید عاشق شد و هدف زندگی خود را چنین در نظر میگیریم، پیشفرض گرفتهایم که جهان به شکلی است که نه تنها با این هدف در تعارض نیست که با آن همخوانی هم دارد. فارغ از این که چه هدفی برای زندگی خود تعیین میکنیم و چه دستاوردی از آن حاصل میشود، هیچگاه نباید دچار این توهم شویم که پیشفرضهایمان راجع به جهان در این کاوش «واقعیات هستی» هستند. اگر مثلاً عشق را به عنوان هدف زندگی خود تعیین کردهای بدان که ضرورتی ندارد جهان نیز پذیرای این هدف باشد. این بدین معناست که در شرایطی که از هدف و غایت جهان ناآگاهی، تعیین هرگونه هدف و غایتی برای زندگی خود چون یک قمار است.